همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد !
در دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود .
گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛
پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها .
در مواقعِ سختی ، نا امید نباش .
برایِ آرزوهایت بجنگ .
و محکم تر از قبل ، ادامه بده ...
چه بسیارند ؛ جاده های همواری ، که به مرداب ختم می شوند ،
و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛
که به زیباترین باغ ها می رسند .
تسلیم نشو ... !
شاید پله ی بعد ؛
ایستگاهِ خوشبختی ات باشد ...
سرگیجه گرفتیم
حالمان بد شد
منزوى شدیم
آدم گریز شدیم
ازبس دیدیم این رابطه هاى بى سر و تهِ نامفهوم را!
عاشقانه هایش که پیشکش،
بماند براى خودتان!
میماند رفاقتهاى منفعت طلبانه اى که
روز به روز رایج تر میشود
جنسِ موافق و مخالف و فامیل هم نمیشناسد
پاى نفع که بیاید وسط،
برادر به برادر رحم نمیکند،
چه برسد به رفیق!
زمانى براى رفیق جانمان را میدادیم،
حالا باید مواظب باشیم جیبمان را نزند!
زمانى برادر و خواهر بودیم،
حالا باید چهار چشمى ناموسمان را بپاییم!
زمانى دردِ رفیق،
دردِ ما بود،
حالا اما درد وجودمان را که فرا میگیرد،
نیست میشوند،
نابود میشوند،
یک گوشه مینشینند و آنقدر از دور نگاهَت میکنند
تا بشوى مثلِ روزِ اول!
نه اینکه رفیق نباشدها،
اتفاقاً هست،
زیاد هم هست،
اما حواستان باشد،
بازار پُر شده از رفاقت هاى بُنجُل
نامرغوب
مدت دار...
رفیق باید کم باشد،
اما تا میتواند "ناب" باشد!
گفت: به خودت یه فرصت دوباره بده، وارد یه رابطه شو
گفتم: هر رابطه ای یه وقتی تموم میشه، چرا باید شروعش کرد؟
گفت: یه شیشه عطرم بالاخره یه روز تموم میشه، چرا باید خریدش؟
مهم نیست کی قراره عطرت تموم بشه، مهم اینه که روزای زیادی رو برات قشنگ میکنه...
گاهی اوقات آدم باید بماند
تا ثابت کند که عاشقِ واقعی ست
و گاهی هم آدم باید برود
تا واقعا یک عاشقِ واقعی بماند !
و این دومی خیلی بیشتر از چند هزار برابر
سخت تر از اولی ست ...
گاهی آنقدر عاشقی،
که تمام زندگی ات میشود
فکر کردن به کسی که دوستش داری؛
طوری اسیرخیال میشوی که وقتی به خودت می آیی
می بینی خیالش از خودش عزیزتر است!
آنقدر که لحظه ای نمیتوانی ازیادش غافل شوی
لحظه هایی که می نشینی و باخودت خلوت میکنی؛
و در دلت هزار حسرت و آرزو، که ای کاش میشد...
اما وقتش که میرسد
ترسی عجیب تمام وجودت را میگیرد
که نکند نشود،
نکند کسی نباشد که تصورش کرده ام،
نکند سرابی بیشتر نباشد!
نکند،نکند، و هزار نکندِ دیگر
میدانی چرا ؟
چون توبیشتر ازخود او به خیالش دلبسته ای
طوری که نمیخواهی
حتی با خودش به خیالش خیانت کنی!
می بینی خیال پردازی همیشه هم خوب نیست
کاش جای تخیلات شاعرانه،کمی دل رسیدن داشتیم
"تا سهم هیچ عاشقی از زندگی جنون نباشد"
آدم ها تمامِ زخم هایشان را ترمیم می کردند و تصمیماتِ بهتری می گرفتند ،
اگر گاهی ، فقط گاهی ؛ به حالِ خودشان رها می شدند ...
ولی افسوس که کم پیش می آید آدم را به حالِ خودش رها کنند ،
و کم پیش می آید کاری به کارِ آدم نداشته باشند !
درد دقیقا اینجاست که همیشه کسانی ما را از رفتاری منع می کنند
که خودشان دارند انجامش می دهند !
و همینجاست که آدم می فهمد باید زندگی اش را با ذهن و منطقِ خودش تنظیم کند ،
نه دهانِ آدم ها ...
گاهی اوقات باید تمامِ مشغله هایت را زمین بگذاری ،
سراغِ بهترین آدم های زندگی ات بروی و برایِ بودن و برایِ خوب بودنشان از آنها تشکر کنی .
بگویی چقدر دوستشان داری و چه خوب که هستند و انگیزه ی خوشبختیِ تو اند ،
چه خوب که با نگاهی ، لبخندی یا کلامی ؛ دلت را به بودنت گرم می کنند .
بعضی ها ، شبیهِ معجزه می مانند . جوری نگاهت می کنند ؛ که عاشقِ خودت می شوی ،
جوری صدایت می کنند ؛ که جان می گیری و جوری هوایت را دارند ؛
که خیالت از تمامِ راه هایِ رفته و نرفته ی زندگی ات تخت می شود .
با حضورشان ؛ نه از تاریکی می ترسی ، نه از سقوط ... و نه از گم شدن !
بعضی آدم ها ، با تمامِ جهان فرق دارند ،
آمده اند تا لایقِ خالصانه ترین عشق و صادقانه ترین احساس باشند .
تا باشند ، انگیزه باشند و تو را خوشبخت ترین آدمِ رویِ زمینت کنند .
بعضی ها ، بزرگ ترین دلخوشیِ آدم اند ؛
همین که هستند خوب است ، همین که بمانند ، کافی ست !
با تو کشف کردم که بهار
برای گرامی داشت تنها یک پرستو میآید...
پیش از تو، میپنداشتم که پرستو
سازندهی بهار نیست...
با تو دریافتم که خاکستر، اخگر میشود
و آب برکه های گلآلودِ باران در گذرگاهها
دوباره، به ابر بدل میشوند،
و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
پالوده میشوند و به سرچشمههای خویش باز میگردند،
و قطرهی عطر، خانهی میناییاش را رها میکند،
تا به گل سرخش، بازگردد،
و گلهای پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
به غنچههای کوچک در کشتزاران ِ خویش باز میگردند.
و جغدهای لطیف میآموزند، چونان مرغ عشق
ترانههای غمگین سر دهند...
با تو به ریگهای کبود در ساعت شنیام خیره شدم،
که از پایین به بالا فرو میافتاد،
و عقربههای ساعت به عقب میشتافت...
با تو کشف کردم که چگونه قلب،
باغچهی شیشهای گیاهان زندگی را،
رها میکند تا به باغ بدل شود...
و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
که عشق، تنها برای آخرین معشوق است...
آیا می پنداری بر تو عاشقم؟
من
آدمِ دیر رسیدن بودم
آدمِ دوست داشتن هاىِ دست دوم
آدمى بودم که هر کجا پا میگذاشتم،
یک نفر قبل از من،
قولِ ماندن داده بود و رفته بود...
که دوستت دارم را
هر مدل به زبان مى آوردم،
هزاران بار با گوشش بازى کرده بود
هر کدام از گل هاى شهر را برایش میچیدم،
هیچکدام برایش تازگى نداشت
هر عطرى برایش میزدم،
بویش،
مشامش را قبلاً پُر کرده بود!
هر بار به بهانه اى فاصله میگرفتم تا ارزشم را بسنجم،
اما براىِ همیشه از دستش میدادم!
من همیشه برای رسیدن دیر کرده بودم...
کسی زودتر از من مزه عشق را به معشوقهام چشانده بود!
دروغ میگویند،
هیچوقت دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن نبوده ...
ما همیشه از نفر دوم بودن
بدمان می آمده
و بارها و بارها برسرمان آوار شده
کاش حداقل اگر اولین
انتخاب کسی نبودیم،
آخرین انتخاب کسی باشیم!
کاش از تمام دنیا کسی بیاید،
که چشمهایش طعم غزل بدهند و
دهانش مزهی عشق...
یک عشقِ ناب
یک عشقِ بِکر