تنها مسافری که دلم بازگشتش را نمیخواهد
قاصدک ایست که آرزوی آمدن تو را در آن دمیدم …
“تو” برگرد…
قاصدک را چشمی در راه نیست…
تو را من چشم در راهم…
مغرورانه اشک ریختیم چه مغرورانه سکوت کردیم
چه مغرورانه التماس کردیم چه مغرورانه از هم گریختیم
غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند
هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم
هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم
غرور چه فایده ای داشت وقتی که برگ لحظه ای از چشم درخت سیب افتاد که خیال کرد طلا شده
دلتنگی تنها یک واژه است
اما با چند معنی و تفسیر !
ممکن است غربت نشین باشیم و دلمان تنگ دیارمان باشد ...
ممکن است عزیزی مانند پدر و مادر را نداشته باشیم ، دلمان لک زده باشد برای شنیدن صدایش ...
ممکن است این دل ، تنگ گلدان کوچکی شود که گل هایش پژمرد ، یا موهایی که کوتاهش کردیم ، یا دوستی که سال هاشب و روز را کنار هم بودیم ،اما حالا از هم دوریم
دلتنگ زمین پدری که ارثمان شد ،
دلتنگ دوچرخه کودکیمان ،
دلتنگ عشقی که داریم اما بینمان فاصله است یا عشقی که در دوقدمی ماست و نداریمش و یا عشقی که نه نزدیکمان است و نه برای ماست
اینها همه دلتنگی اند ...
اما هیچ یک با دیگری قابل مقایسه نیست !
بعضی هاشان قشنگ است
بعد از وصال ،داشتنش را بیشتر قدر میدانیم و بعضی هم کشنده
چون میدانیم برایش وصالی نیست
و قرار است تا همیشه دلتنگ بمانیم ...
دلتنگی خودش به تنهایی ، این همه تفسیر را به دوش می کشد !
دلتنگی وزن سنگینی دارد ...
دلتنگی یعنی فاصله ای که با هیچ بهانه ای پر نمی شود ...
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بی تو می گویند تعطیل است کار عشق بازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد
جغد بر ویرانه میخواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد
خواستم از رنجش دوری بگویم ، یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد
در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را میگشاید
آنکه در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
ما بدهکاریم به یکدیگر
و به تمام ” دوستت دارم” های ناگفته ای
که پشت دیوار غرورمان ماند
و آنها را بلعیدیم
تا نشان دهیم که منطقی هستیم
میان باغ گل سرخهای و هو دارد
که بو کنید دهان مرا چه بو دارد
به باغ خود همه مستند لیک نی چون گل
که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد
چو سال سال نشاطست و روز روز طرب
خنک مرا و کسی را که عیش خو دارد
چرا مقیم نباشد چو ما به مجلس گل
کسی که ساقی باقی ماه رو دارد
هزار جان مقدس فدای آن جانی
که او به مجلس ما امر اشربوا دارد
سؤال کردم گل را که بر کی میخندی
جواب داد بر آن زشت کو دو شو دارد
هزار بار خزان کرد نوبهار تو را
چه عشق دارد با ما چه جست و جو دارد
پیالهای به من آورد گل که باده خوری
خورم چرا نخورم بنده هم گلو دارد
چه حاجتیست گلو باده خدایی را
که ذره ذره همه نقل و می از او دارد
عجب که خار چه بدمست و تیز و روترشست
ز رشک آنک گل و لاله صد عدو دارد
به طور موسی بنگر که از شراب گزاف
دهان ندارد و اشکم چهارسو دارد
به مستیان درختان نگر به فصل بهار
شکوفه کرده که در شرب می غلو دارد
تنهایی یه درده که هرکسی تو زندگیش داره
شاید میشه گفت که تنهایی گاهی وقتا لازمه
تنهایی یعنی اینکه کنار کسی که دوسش داری هستی اما بدونی که رفتنیه
خیلی از ادما لیاقت اینو ندارن که با کسی باشن، رنگ عوض میکنن و هر روز یه ادم جدیدی میشن
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
مگرم سوی تو راهی باشد
ور نه دیگر به چه کار آیم من
برای خنده های تو، صدای تو
دلم تنگ است
اگرچه با خیالت
لحظه لحظه گفتگو دارم
من به اعتماد حضورت
به جهان پشت کرده ام
که تنها، تو
پشت و پناه من شوی