پاییز که در خیابان اتراق کرد ، تازه آغاز عاشقی ست ،
می چسبد کسی را دوست داشته باشی و کسی دوستت داشته باشد ،
می چسبد دست هایت را توی جیبت ببری ،
در فکر و خیال غوطه ور شوی و نفس های عمیق تری بکشی ...
می چسبد که پنجره را باز بگذاری ، در سرمای اتاق بنشینی ،
خودت را در امنیت گرم پتو بپیچانی و نوشیدنی داغت را بنوشی ،
می چسبد که کلاه و شال و بارانی ات را بپوشی ،
از خانه بزنی بیرون و آرزو کنی ای کاش باران ببارد که ترکیب باران و پاییز و برگ های خشک ،
عجب معرکه ای می شود !
پاییز که باشد ؛ بغل می چسبد ،
چای می چسبد ، حتی خیال می چسبد !
مثلا در میان خلوت گذرگاه ها قدم بزنی و خیال کنی پشت درخت های مه گرفته ،
قلعه ی اسرارآمیزی ست که انتظار ورودِ تو را می کشد ،
پشت ابرها اژدهای پیر و خسته ای با تو حرف دارد و پشت کوه ها دهکده ی پری های کوچکی ست که به جز عاشقی و دوست داشتن ؛
کارِ دیگری بلد نیستند ،
می چسبد دیوانه باشی و خیالبافی کنی ،
اصلا پاییز را برای دیوانگی ساختند !
#نرگس_صرافیان_طوفان
این برگریزانِ پاییز
جان می دهد برای عاشقی
دستِ دلبــــــــــــــر را بگیری و
از هیاهوے جهان دور شوے ..
غرقِ بوسه و آغوش
دوستت دارم بگویی و بشنوی ..
آدمی با همین بهـــــــانه ها زنده می ماند
بوے نمِ باران و هواے دلبرانه ..
ای جـــــــــان و دلم دلبر
فکر کن
گم شوم میان چهارخانه پیراهنت
گرم شوم از گرماے آغوشت ...
بے واژه بیا ببوسَمت
بیا پیمان ببندیم؛
که این “من”هاے تخریب شده را
با بوسه بازسازے کنیم…
اصلاً بیا و مرا جهنمے کن!!
بهشتِ من!
من با تو تمامم و بے تو تمام
بیا و این من را ناتمام مگذار
این “نیست” را با بوسهاے از نو بساز
بیا….
لبهایم ازآنِ تو
مرا از نو نقاشے کن…