پاییز که در خیابان اتراق کرد ، تازه آغاز عاشقی ست ،
می چسبد کسی را دوست داشته باشی و کسی دوستت داشته باشد ،
می چسبد دست هایت را توی جیبت ببری ،
در فکر و خیال غوطه ور شوی و نفس های عمیق تری بکشی ...
می چسبد که پنجره را باز بگذاری ، در سرمای اتاق بنشینی ،
خودت را در امنیت گرم پتو بپیچانی و نوشیدنی داغت را بنوشی ،
می چسبد که کلاه و شال و بارانی ات را بپوشی ،
از خانه بزنی بیرون و آرزو کنی ای کاش باران ببارد که ترکیب باران و پاییز و برگ های خشک ،
عجب معرکه ای می شود !
پاییز که باشد ؛ بغل می چسبد ،
چای می چسبد ، حتی خیال می چسبد !
مثلا در میان خلوت گذرگاه ها قدم بزنی و خیال کنی پشت درخت های مه گرفته ،
قلعه ی اسرارآمیزی ست که انتظار ورودِ تو را می کشد ،
پشت ابرها اژدهای پیر و خسته ای با تو حرف دارد و پشت کوه ها دهکده ی پری های کوچکی ست که به جز عاشقی و دوست داشتن ؛
کارِ دیگری بلد نیستند ،
می چسبد دیوانه باشی و خیالبافی کنی ،
اصلا پاییز را برای دیوانگی ساختند !
#نرگس_صرافیان_طوفان