آدما به همون اندازه که قد میکشن،
حسرتای زندگیشونم بزرگتر میشه،
آرزوهاشونم کوچکتر. انقدر که یادشون میره از زندگی چی میخواستن.
یه روز به خودشون میان و میبینن، فقط صبر کردن، فقط صبر.
تو باور نمیکنی که دوست داشتنت،
چقدر من رو صبورتر کرد، چقدر امیدوارتر.
من هنوزم تنها پیادهروی میکنم.
هنوزم با خودم حرف میزنم.
هنوزم چاییم رو تلخ میخورم و بعد از ظهرا، از پنجرهی اتاقم،
به آدمایی که شبیه تو نیستن، خیره میشم.
به تو فکر میکنم، به تو؛ و اینکه چقدر به دیدن آدمی شبیهت،
حتی از دور قانعم.
معجزهای در کار نیست، من باید بمونم و ادامه بدم،
اما حقیقت اینه که زندگی کردن،
از نبودنت سختتر نیست.