اینکه کسی رفته باشه،
با اینکه تو رفتنش رو باور کنی، دوتا حرف جداست.
من فکر میکنم آدمایی که راه میرن و با خودشون حرف میزنن،
دقیقا همونایی هستن که رفتنِ کسی رو باور نکردن.
همونایی که صدتا خاطره رو زیر و رو میکنن تا به یه اسم مشخص برسن.
همونایی که برای یادآوری یه خاطره، کل شهر رو بالا و پایین میرن.
همونایی که عصرا، سر ساعت همیشگی، میرن همون کافهی همیشگی،
میشینن پشت همون میز همیشگی و دو تا از همون «تلخِ همیشگی» سفارش میدن.
اما مگه آدم، چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟
واقعیت اینه که فراموش کردن،
بیهودهترین کاری بود که توی تمام عمرت میخواستی انجام بدی و نشده.
همیشه؛
هزار دلیل برای رفتن هست،
اما موندن، فقط «یه بهانه» میخواد.
سخته یه روز بفهمی، بهانهی موندنش نبودی!