چند وقتیست به این فکر می کنم که دردناک ترین اتفاقی که میان ارتباط آدمها می تواند بیفتد ، دقیقا چیست ؟
آنچه که می تواند تمام قلب کسی را درهم بشکند چیست ؟
لحظاتی که آجر به آجر روی هم ماندند ، تا خاطرات و باور هارا بسازند و به راحتی شکسته می شوند.
آنقدر جان و روح را سمت بی حوصلگی می کشانیم که دیگر یادمان می رود روزی برای در آغوش گرفتن هم ، چقد شوق داشتیم.
به جوابی رسیدم که مرا به سکوت کشاند.
" دردناک ترین اتفاقی که میان ارتباط با آدمها می تواند رخ دهد ، فقط این است که دیگر رنگ نگاه را نفهمند و حوصله ای برای شنیدن حرفهای تلخ و شیرینی که روزگاری می شنیدند ، نداشته باشند."
این لحظات است که با تمام وجود ، وصله ی ناجور بودنمان حس می شود.
شاید کمی بغض به در و دیوار ذهنمان بچسبد ، یا دلمان بلرزد و گله کنیم.
ولی درنهایت بی سر وصدا می رویم.
آنطور که کنارشان قدم بزنیم ، چای بنوشیم ، قهقهه بزنیم ولی دیگر روحمان کنارشان نباشد.