من همچنان منتظرت می مانم...
تو خواهی آمد..
در یکی از این روزهای دلگیر پاییزی
که پاهایم را بر پیکر بی جان برگهای از نفس افتاده ی خیابان میگذارم
صدایت را خواهم شنید، که با همان لحن ملتمسانه ات میگویی:
((خواهش میکنم این برگهای عاشق و دل شکسته را زیر پا مگذار...غرورشان را نشکن...))
و شاید هم در یک روز سرد زمستانی
در حالیکه که دستان یخ زده ام را با گرمای نفس هایم گرم میکنم
از پشت سر چشمانم را بگیری و بخواهی حدس بزنم که صاحب این لطافت خدادادی کیست!
میان زرد و نارنجی های پاییزی و یا سفیدی برفها
شلوغ ترین خیابان های این شهر
یا سوت و کور ترینشان
فرقی نخواهد کرد
تو خواهی آمد
با یک سبد عشق
و یک شاخه بوسه
با دلی که عبادتگاه من است...