آخرش یک نفر از راه می رسد که بودنش ؛ جبرانِ تمامِ نبودن هاست ،
جبرانِ تمامِ بی انصافی ها و شکستن ها ...
یکی که با جادویِ حضورش ، دنیایِ تو را متحول می کند .
جوری تو را می بیند ، که هیچ کس ندیده ،
جوری تو را می شنود ، که هیچ کس نشنیده ،
و جوری روحِ خسته ی تو را از عشق و محبت ، اشباع می کند ؛ که با وجود او ، دیگر ،
نه آرزویی می مانَد ، برایِ نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن ...
بعضی آدم ها ، خودِ معجزه اند .
انگار آمده اند تا تو مزه ی خوشبختی را بچشی ،
آمده اند تا دلیلِ آرامش و لبخندِ تو باشند ،
آمده اند که زندگی کنی ...
تا کجا قرار است همدیگر را عذاب دهیم ؟ تا کجای این دنیا ؟!
کی دست بر می داریم از این بازیِ مسخره ی کم نیاوردن و تلافی کردن ؟ از حرص خوردن و حرص دادن ؟
رابطه است ! میدانِ مسابقه نیست که اینقدر جسارت و غرورمان را به رخِ هم می کشیم .
مدام از جبهه ی بی منطقی که گرفته ایم کوتاه نمی آییم و به خیالِ خودمان پیروزِ میدانیم ،
اما حواسمان نیست کسی که شکستش می دهیم همرزمِ ماست ، نه حریفِ ما ... رفیقِ ماست ، نه رقیبِ ما !
و آخرِ این بازی ، ما می مانیم و غرورمان
و آدم های خوبی که از دست داده ایم ...
کسی با ما کاری ندارد !
این خودمانیم که تیشه به ریشه ی خودمان می زنیم ،
این خودمانیم که از شکنجه ی خودمان دست بر نمی داریم
این خودمانیم که بیهوده پیر می شویم ...
چه اشکالی دارد گاهی اعتراف کنیم که کم آورده ایم ؟!
که حالمان خوب نیست !
از درد هایمان حرف بزنیم و زخم هایمان را پنهان نکنیم !
مشورت کنیم و دنبالِ التیام باشیم !
سدهایِ بزرگ ، یک دریچه ی تخلیه ی اضطراری دارند ،
هر زمان ، فشارِ داخلِ سد زیاد شد ، یا درصدِ گِل و لایِ آب ، بالا رفت ؛ دریچه ی خروجِ اضطراری را باز می کنند تا با تخلیه ی موادِ زائد ، سد ، دوباره زلال و آرام شود .
آدم ها هم نیاز دارند گاهی ، جایی از مسیرِ زندگیِ شان توقف کنند ، درد و فشارِ روانشان را بیرون بریزند و به آرامش برسند .
انکار ، انسان را ضعیف تر ، و روح و روان را ، زخمی تر می کند !
گاهی لازم است ضعف و غصه هایت را اِقرار کنی ،
به آرامش برسی و ، مصمم تر از همیشه ، مسیرِ خوشبختی ات را با خیالِ راحت و آسوده ، طی کنی .
برایِ قوی ماندن ، لازم است گاهی هم ضعیف باشی !
یادت نرود ؛
پذیرش و ابرازِ درد ، تو را قوی تر می کند !
من زندگی کردن را یاد گرفته ام ...
برای یک زندگیِ خوب ، نباید به هیچ چیز و هیچ کس وابسته شد ...
وابستگی فقط درد دارد !
آدمِ وابسته ، جایگاه و ارزش و شخصیتش یادش می رود ...
آدمِ وابسته ، با دستانِ خودش تحقیر می شود ...
وابسته که باشی ؛
محدود می شوی ،
از قطارِ موفقیت جا می مانی ...
زندگی یعنی بپذیری بعضی ها شعار نمی دهند و واقعا بخاطرِ خودت می روند ...
بپذیری بعضی از دست دادن ها به نفعِ توست ...
در این دایره ی سرگردان ، "عشق" به کارِ آدم نمی آید ...
دنبالِ واقعیت ها باش ...
گام هایِ موفقیتت را محکم تر بردار ...
حس می کنم از دور بهتر می شود هوایِ کسی را داشت !
حس می کنم ، بعضی نداشتن ها ؛
با ارزش ترین داشته هایِ آدم است ... !
تو ببین در وطنِ خویش ، چه تنها ماندیم
قصه ی غربتِ ما ، قابلِ تفسیر نبود !
وعده دادند و چه خوش باور و دلخوش بودیم
از جوانانِ وطن ، هیچ کسی پیر نبود !
نقضِ برجام شد و خنده به لب ها ماسید ،
همه در بند ، ولیکن غُل و زنجیر نبود !
از تورم ، جگرِ سنگ ، ببین می ترکد !
حال و اوضاع و مکان ، قابلِ تغییر نبود .
خواب دیدم که بهشتی شده ام اما کو ؟
خوابِ من در دلِ غم ، قابلِ تعبیر نبود ...
شیخِ ما هر گنهی کرد ، ولی ایمان داشت ؛
بد حجابی ، گنهی قابلِ تطهیر نبود ... !
شهر ، ماتم کده شد ، وارثِ دردیم همه
بذر امید ولی ، قابلِ تکثیر نبود !
هر که آمد ، دکل و ارز، به جیبش زد و رفت
این رکب خوردنِ ما ، قابلِ تدبیر نبود !
هر بلا بود کشیدیم و به یغما رفتیم ،
باز هم بست نشستیم ، که تقدیر نبود !
حقمان است خرافاتی و باری جهَتیم
حجمِ این ساده دلی ، قابلِ تفسیر نبود !
بیشه انگار زِ انصاف و شهامت ، خالیست
و در این بیشه ی غم ، هیچکسی شیر نبود !
وقتی داری به یه دختر عشق رو تعارف میکنی
نباید توقع داشته باشی که فقط یه قسمتی از عشقت رو برداره و بگه ؛
همین برای من بسه!
یا وقتی عشق رو بهش تعارف میکنی
با خودت بگی؛
حتما همینقدر بسه دیگه و یه مقداری از عشقت رو برای بعدا نگه داری!
وقتی داری از دوست داشتن و عشق با یه دختر حتی حرف میزنی،
باید بهترین تعریفت از عشق رو بهش بگی..
حالا اگه این عشق رو میخوای بهش بدی
باید بهترین رو بهش تقدیم کنی..
یه دختر یه عشقی رو میخواد که کامل باشه ؛
هم دوست داشتن باشه
هم امنیت باشه
هم حسادت باشه
هم ناز کشیدن باشه
و اونقد براش با ارزش باشه
که بتونه عشق خودش رو بهت بده
قهوه ات را بنوش
بی دغدغه ی فردایی که آمدنش را
هیچ تقویمی تضمین نکرده است!
قهوه ات را بنوش و فکر کن
از گندمزارهای دیروز چه مانده است؟
از باغ های سیب شهریور؟
از شکوفه های انار؟
قهوه ات را گرم بنوش
بی خیال فصلی که در راه است
دیگر زمستان چه می تواند بکند
با برگ هایی که طعم پاییز را چشیده اند!؟
هیچ آدمی یک شبِ تغییر نمیکند
هیچ آدمی یک شبِ تصمیمات بزرگ نمیگیرد ...
آدمی که یکروز بیخبر ناگهان چمدان ور میدارد و میرود ،
شک نکنید خیلی قبلتر از آن رفتهاست ..!
آدمی که یکروز فریاد میزند که " خستهام "
شک نکنید که مدتها قبل از آن ، منتظرِ شنیدنِ یک خسته نباشیدِ ساده بوده است ...
آدمی که ناغافل میزند زیر گریه
مطمئن باشید که از مدتها قبل یک بغضِ سنگین را با خود به اینطرف و آنطرف میبرده ...
آدمی که با تمام وجود میآید و میگوید
" دوستت دارم "
قبل از گفتنِ این جمله ، شبهای زیادی را نخوابیده و رویابافی کردهاست ...
نه رفتنِ آدمها را قضاوت کنیم
نه آمدنشان را ،
فقط تا جایی که راه دارد ، حق بدهیم ...
نمیشود گفت یک سال دیگر هم گذشت
چون یک سال دیگر هم ماند
در خاطرات مان ماندگار شد
و در همه جای ذهنمان پر شده
پر شده از محبت ها
محبت ها زمان دارند...
تاریخ تولید و تاریخ انقضا...
اگر زود استفاده نشود
اگر دیر بکار ببریم
از زمانش که بگذرد هیچ فایده ای که ندارد هیچ، گاهی زیان آور هم هست،
مهربانی هایی که یک نفر هر روز هر ساعت چشمش به راهشان خشک شد...
و دیر تزریق شدند...
و وقتی هم آمدند ،
اگر چه حتی بیش از پیش
اما دیگر دردی را دوا نمیکرد که هیچ حتی موجب احتقان هم میشد...
هوا را دیده ای، فصلی دارد
تو چگونه ای؟
حالت پاییز است یا زمستان یا آنقدر گرم و صمیمی شده ای مثل تابستان ...
من بهارم یک بهار صمیمی
یک بهار با شبنم باران
یک بهار با میوه های دوست داشتنی و زود گذر ، که اگر دیگر بجنبی پیدایش نمیکنی...
تا چشم بزنی یک بهار دیگر آمده و رفته!
با آدم های بهاری باید روز به روز ساعت به ساعت دقیقه به دقیقه بهاری شوی و بهار را خوش باشی ...
تمرین بهاری شدن،
بهاری بودن و بهاری ماندن...
نگذار تاریخ انقضاء هرچیزی نزدیک شود.
به وقت محبت تزریق کنیم که تب و لرزی سراغمان نیاید...
چیزی راجع به شبهای جهنمی به گوشتان خورده؟؟؟
همان شبهایی که دلتان گرفته...
همان شبهایی که انگار غم دنیا را گذاشته اند سر دلتان...
همان شبهایی که دنبال بهانه ای تا بغض هایت را زار بزنی...
که حرف نمیخواهی...نصیحت نمی خواهی...
فقط شانه میخواهی و اطمینانی از جنس"غصه نخور من هستم"
اما تنهایی...
شاید شما ندانید اما ما آدمهای تنها از این شبهای جهنمی بسیار داشتیم..میدانید ؟
ما همیشه از درد به خودمان پناه بردیم چون تنها بودیم و گناه ما همین تنهایی بود....
ما آدمهای تنها محکم نیستیم...
اما بلدیم ادای محکم بودن دربیاوریم...
ماسالهاست فهمیده ایم قسمت کردن تنهاییمان با دیگران تنهاترمان میکند فقط همین...
امیدوارم درسال جدید هیچکس درگیر شب های جهنمی نشه و شب هاشو با خنده سر کنه