همه ی آدم ها از یک آدمی به بعد ، دیگر آن آدمِ سابق نمی شوند !
بالاخره یکی از راه می رسد که تو را جوری ببیند و جوری اسمت را صدا کند که زندگی شبیهِ معجزه ای غریب ، در تک تکِ سلول هایت جریان بیابد .
بماند و با حضورش دنیایت را دگرگون کند و از تو آدمِ بهتری بسازد ... و شک نکن که تو بی آنکه بفهمی ، دلباخته اش شده ای ، چون آدم ها فقط برایِ کسی که عاشقش باشند تغییر می کنند ...
تو می خواهی اش ، برای همیشه ، اما او می رود ، بدونِ توضیح ...
یا تو بیش از چیزی که فکر می کرده عاشق شده ای بی آنکه بدانی آدم ها از عشق های افراطی می ترسند ؛
یا او قبل از تو عاشقِ کسی بوده ، کسی که رهایش کرده ، و او با یادِ آن دیگری ، تو را ،
و شاید تو هم با یادِ او ، دیگری را ...
و بی نظمیِ جهان شاید از همین باشد ؛ روزی کسی ،
کسی را رها کرده و آدم ها رها کردنِ هم را بلد شده اند ،،، و آدم ها به نیمه هایشان نرسیده اند ،
و در این چرخه ی شومِ خواستن ها و نداشتن ها ،
از شدتِ اندوه ، بی حس شده اند !
حالا تو آدمِ بهتری هستی ، استوار ، قوی و هدفمند ...
اما هرگز مانند گذشته شاد نخواهی بود !
من آدم های موفقِ غمگین ، زیاد دیده ام ،
از آن دسته آدم ها که همه چیز دارند و هنوز غمگین اند ،
که از یک جایی به بعد، هیچ خوشبختی و موفقیتی حالشان را خوب نمی کند ،
که سفیدیِ موهایِ سرشان با سالهای عمرشان مطابقت ندارد !
و من می دانم چرا ...
و من جنسِ معصومیت و اندوهِ چشمانشان را خوب می شناسم ...
تو دیگر هرگز آن آدمِ سابق نخواهی شد ،
اما رنجِ چنین عشقی تو را از پا در خواهد آورد ...
کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را در آغوش کشید ،
برایشان چای ریخت ، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده ،
به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و حالشان را خوب کرد .
کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت ؛
که غم و اندوه ، رفتنی است و روزهایِ خوب در راه اند ،
که حالِ همه مان خوب خواهد شد ...
دلبستگی اعتیاد میاره.
اینو از همون لحظهای که حس میکنی کسی باید باشه و نیست میشه فهمید،
فقط بدیش اینه که خودت وقتی متوجه میشی که کار از کار گذشته.
یه روزی که خیلی دیره، میفهمی اعتیاد به دوست داشتن،
نه میکُشتت که راحت بشی،
نه کمپ داره تا ترک کنی. فقط مثل شمع میسوزونتت که آب بشی.
یه روزی که خیلی دیره،
سرت رو میگیری توی دوتا دستت و به این فکر میکنی که چطور بعضیا آفریده میشن که شبانه روز دوست داشته بشن،
به این فکر میکنی که چرا به دنیا اومدی که دیده نشی؟
به کی بگی؟ یه روزی که نمیدونی کـِی بود،
با پای خودت رفتی تا توی دنیای یکی دیگه گم بشی.
تلخه که بفهمی هیچکدوم از این راهها برای رسیدن نبودن.
تلخه که بفهمی، وقتی برگردی باید حرفات رو به خودت بزنی.
گاهی یه حرفایی رو نمیشه زد. یه اشکایی رو نمیشه ریخت.
یه چشمایی رو نمیشه شست. باید دلبسته باشی تا بفهمی؛ یه دردایی رو تا آخر عمر باید کشید.
دلبستگی، اعتیاد میاره.
میتوان زندگى را با قطعه پارچه گلدوزى شده مقایسه کرد!
که هرکس در نیمه اول از عمر خود روى پارچه را مىبیند
اما در نیمه دوم پشت پارچه را ...
آنچه را در نیمه دوم مىبیند آنقدر زیبا نیست، اما بیشتر آموزنده است!
زیرا او را قادر میسازد که ببیند چگونه نخها، به یکدیگر متصل شدهاند...
یاد بگیر کنار بگذاری ؛
ارتباط با آدم هایی که کنارت گذاشتند ،
خواستنِ آن هایی که تو را نخواستند ،
و فکر کردن به کسانی که آزارت دادند ...
و یاد بگیر هیچ کس را برایِ رفتاری که دارد ، قضاوت نکنی !
همانطور که ما «تا جایی که به دیگران آسیب نزنیم» به خودمان مربوطیم ،
دیگران هم برایِ رفتارهایِشان ، هزار و یک دلیل دارند و مهمترین دلیلِشان همین ؛
که به خودشان مربوط اند !
کاری به کارشان که نداشته باشی ؛ کاری به کارت ندارند ،
و این بیش از این که بد باشد ، خوب است ، خیلی خوب ...
ما مسکّن های موقت بودیم،
مرهمهای چندروزه که بعد از شنیدنِ درد و دلامون،
از کنارِ زخمهای هم گذشتیم و فراموش کردیم که یک شبهایی همدیگه رو با غمهامون بغل کرده بودیم تا قوی بمونیم،
نشکنیم، خشک نشیم...
ما باهم به دردهامون خندیده بودیم و آخرِ خندههامون سکوت کرده بودیم!
دیوونگی لابد همین بوده،
که ندونیم بینِ دستهامون چقدر فاصله ست اما دلهامون چفتِ هم باشه و ریتمِ خنده هامون مثل هم!
زود فراموش شدیم ولی رفیق،
اونقدر که حالا وقتی حال همو میپرسیم واسمون مهم نیست کِی جواب میدیم،
دیگه مهم نیست پشتِ خط می مونیم یا رد می کنیم تماسِ همو!
دیگه مهم نیست یه روزی آرزومون از تهِ دل خندیدن توی شهر بود و زیرِ گوش هم آروم حرف زدن!
دیگه هیچی مهم نیست جز اینکه فقط یک شبایی دلتنگِ درد و دل کردنهامون میشیم،
دلتنگِ صدای هم که آرام بخش روحمون بود!
حالا که زخمهامون خوب شده بیشتر تنهاییم،
اونقدر که حاضریم باز غصه دار بشیم تا همدمِ لحظه های ملال انگیزِ هم بشیم!
اونقدر که دردِ زخمهارو به جون میخریم تا اونی که زخمهمونو میبنده تو باشی.
بلکه ببینیم همو به بهانه غصه هامون.
اما واقعیت این نیست!
من به دلم میگم توام بگو:"
ما تنها امتدادِ غم های بیرویه هم بودیم که هیچوقت دست هایمان به هم نرسید... "
آدما به همون اندازه که قد میکشن،
حسرتای زندگیشونم بزرگتر میشه،
آرزوهاشونم کوچکتر. انقدر که یادشون میره از زندگی چی میخواستن.
یه روز به خودشون میان و میبینن، فقط صبر کردن، فقط صبر.
تو باور نمیکنی که دوست داشتنت،
چقدر من رو صبورتر کرد، چقدر امیدوارتر.
من هنوزم تنها پیادهروی میکنم.
هنوزم با خودم حرف میزنم.
هنوزم چاییم رو تلخ میخورم و بعد از ظهرا، از پنجرهی اتاقم،
به آدمایی که شبیه تو نیستن، خیره میشم.
به تو فکر میکنم، به تو؛ و اینکه چقدر به دیدن آدمی شبیهت،
حتی از دور قانعم.
معجزهای در کار نیست، من باید بمونم و ادامه بدم،
اما حقیقت اینه که زندگی کردن،
از نبودنت سختتر نیست.
عشق را تفسیر کن!
گردش و دوور زمان را ...
قصه را ....افسانه را تعبیر کن!
من کنون محو تماشای نظر گاه گلم!
جستجوی خانه و کاشانه را بی ادعا تنویر کن
گل ز آن زیبایی و رنگ و خمار چشم خود
غمزه و افسون و عطرو منظر خوش رنگ خود
در گذرگاه دل و جان بس تمنا کرده است ..
زین گذر پیمانه و جام نگاه و عطر خود جا کرده است ...
دل کجا روی خوش زیبای تو از یاد برد؟
راز آن دامان سبز و چتر شیدای تو را در خواب برد؟
عشقبازی و نظر بازی عشاق کماکان جاریست
مزرع شیدا و مسرور جهان در باب این لعبت گل بیداریست....
من ز عشق و شور مستی.. تحفه پیدا کرده ام
از سرود عشق ....گویا حل هر نکته و شعر و هر معما کرده ام!
حالِ خوب می خواهی ؟! یاد بگیر رویِ پایِ خودت بایستی ،
به خودت تکیه کنی و همه کاره ی دنیای خودت باشی .
دلت که گرفت ،
دنبالِ گوشی برایِ شنیدن و دستی برایِ نوازش نگردی
و خودت درمان دردها و بی کسیِ خودت باشی .
از هیچ کس توقعی نداشته باش !
توقع داشتن از آدم ها ، جز اینکه باعث رنجش ،
و مانعِ ابتکار و خودباوری ات باشد نتیجه ی دیگری ندارد !
سعی کن فقط روی خودت ،
و توانمندی های خودت حساب کنی ...
بالاخره در زندگیِ هر آدمی ،
یک نفر پیدا می شود که بی مقدمه آمده ،
مدتی مانده ، قدمی زده
و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته !
آمدن و ماندن و رفتنِ آدمها مهم نیست
اینکه بعد از روزی روزگاری ،
در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،
آن شخص چگونه توصیفت می کند
مهم است ...
اینکه بعد از گذشتِ چند سال ،
چه ذهنیتی از هم دارید ، مهم است ...
اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی ،
اینکه تورا چطور آدمی شناخته ،
مهم است ...
منطقی هستی و می شود روی دوستی ات حساب کرد !؟
می گوید دوستِ خوبی بودی برایش ،
یا مهمترین اشتباهِ زندگی اش شدی .
اینکه خاطراتِ خوبی از تو دارد ،
یا نه برعکس ...
اینکه رویایی شدی برای زندگی اش ، یا نه درسی شدی برای زندگی ...
به گمانم ذهنیتی که آدمها از خود برای هم به یادگار می گذارند ،
از همه چیز بیشتر اهمیت دارد
وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند ...