گفت : جمعه ها آدم خیلی دلش میگیره
ولی از اون بدتر اینه که
عصرِ جمعه خونه باشی و بارون بزنه ...
گفتم : آره، اینجوری که آدمو خفه میکنه !
گفت : میدونی خیلیا تو جمعه شاعر شدن ؟
تو حالا چیزی تو جمعه ها نوشتی ؟
گفتم : من جمعه ها رو شیشه ی بخار گرفته ی پنجره، با انگشت مینویسم :
لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد ...
احساس ترس، از ما آدمهایی بیرحم و تهاجمی میسازد.
احساس ترس ما را از تنها ماندن گریزان میکند.
احساس ترس منجر به وابستگیهای غیرسالم میشود.
و همین احساس ترس زمانی به اوج میرسد
که میمانی با علاقهای که در قلبت جوانه زده چه کنی.
بر سر دوراهیِ ماندن و رفتن قرار میگیری
و زمانی که پای تفکری عاقلانه به میان میآید از عشق میگریزی.
از کسی که با عمق جان دوستش داری عبور میکنی.
و همین عبورهای منطقیست که تو را در خاموشیِ همیشگی فرو میبرد.
- به "یک روز" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
به آدم هایی که بیتابِ جایِ خالیِ من ، گریه می کنند ،
به خاطراتم که ناباورانه در ذهنِ عزیزانم ، مرور خواهد شد .
- به "یک سال" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
به آدم هایی که آخرین اشک هایشان را برایِ نبودنم می ریزند ،
و آماده می شوند برایِ فراموش کردنم ، برایِ دلبستگی و دلخوشی هایِ تازه !
- به "پنج سال" بعد از مردنم فکر می کنم ؛
به آدم هایی که دیگر مرا یادشان رفته ،
و به دنیایی که بدونِ وجود من هم پا برجاست !
چه بیهوده زمانم برایِ دردهایی سپری شد که از من نبود ،
برایِ دغدغه هایی که هیچ فایده ای برایم نداشت ،
و افکارِ آزار دهنده ای ، که فقط حواسِ مرا از زندگی ام پرت می کرد !
چه رویاهایی که تا این لحظه در پستویِ باورم سرکوب شد ،
و چه کارهایی که باید می کردم اما نکردم !
از همین ثانیه با خودم عهد می کنم برایِ آرزوهایم بجنگم .
برایِ بهتر شدن ،
برایِ مفید بودن ،
برایِ تمامِ اتفاقاتی که حالِ خودم و حالِ جهان را خوب می کند .
دیگر ثانیه ای را هدر نخواهم داد !
وقتی می دانم که قرار است یکی از همین روزها ؛
بی صدا بمیرم و بی رحمانه ، لابلایِ چرخ دنده هایِ زمان ، فراموش شوم !
اینکه کسی رفته باشه،
با اینکه تو رفتنش رو باور کنی، دوتا حرف جداست.
من فکر میکنم آدمایی که راه میرن و با خودشون حرف میزنن،
دقیقا همونایی هستن که رفتنِ کسی رو باور نکردن.
همونایی که صدتا خاطره رو زیر و رو میکنن تا به یه اسم مشخص برسن.
همونایی که برای یادآوری یه خاطره، کل شهر رو بالا و پایین میرن.
همونایی که عصرا، سر ساعت همیشگی، میرن همون کافهی همیشگی،
میشینن پشت همون میز همیشگی و دو تا از همون «تلخِ همیشگی» سفارش میدن.
اما مگه آدم، چقدر میتونه به روی خودش نیاره؟
واقعیت اینه که فراموش کردن،
بیهودهترین کاری بود که توی تمام عمرت میخواستی انجام بدی و نشده.
همیشه؛
هزار دلیل برای رفتن هست،
اما موندن، فقط «یه بهانه» میخواد.
سخته یه روز بفهمی، بهانهی موندنش نبودی!
رابطه داشتن با آدم ها و حفظِ این ارتباط ،سخت ترین کارِ دنیاست !
وقتی آنها به تو نیاز دارند، تو حوصله ی هیچ کس را نداری ،
و زمانی که تو نیاز به آنها داری، تازه می فهمی که هیچ کس را نداری !
می فهمی چقدر تنهایی ،
و چقدر نیاز داری با کسی حرف بزنی ،
و چقدر دردناک است اگر سراغشان بروی و حوصله ات را نداشته باشند ...
قصه این است که همه ی ما به هم محتاجیم
اما در زمان هایی که نباید !
و آخرش یکی از همین روزها روی شانه هایی که نداریم ، به اندازه ی یک عمر ، اشک می ریزیم و تویِ آغوشی که نیست ، می میریم ...
دو هدف را هم زمان داشتن ، چیزِ بدی نیست
اما دو نفر را هم زمان خواستن ، دردناک است !
درست شبیهِ دویدنِ یک شیر به دنبالِ دو آهو !
هرکدام از آهوها دیر یا زود ، به سمتی می دوند و آن زمان ، برای انتخاب ، خیلی دیر است ،
تا شیر بخواهد به خودش بجنبد ، می بیند که هر دو را از دست داده !
عاقبتِ نفاق در عشق ورزیدن ، تنهایی است !
عشق ، حواسی جمع می خواهد ،
حواسی متمرکز رویِ یک نفر ...
کسی را اگر دوست داری...
یک لحظه به نبودنش فکر کن...
دلت اگر نریخت،دلش را نلرزان...
آسمان همیشه آبی نیست...
و آدم ها همیشه از سمتی که فکر می کنند محکم است می افتند...
هزار سال هم که بگذرد...
تلخی دهان آدم های بریده را
تمام شکر های دنیا هم عوض نمی کند...
کسی را اگر دوست داری،برایش همان باش که می خواهی باشد...
و یادت باشد...
تمام برگهای تقویم...
سهم تمام آدم ها نمی شود...
من همچنان منتظرت می مانم...
تو خواهی آمد..
در یکی از این روزهای دلگیر پاییزی
که پاهایم را بر پیکر بی جان برگهای از نفس افتاده ی خیابان میگذارم
صدایت را خواهم شنید، که با همان لحن ملتمسانه ات میگویی:
((خواهش میکنم این برگهای عاشق و دل شکسته را زیر پا مگذار...غرورشان را نشکن...))
و شاید هم در یک روز سرد زمستانی
در حالیکه که دستان یخ زده ام را با گرمای نفس هایم گرم میکنم
از پشت سر چشمانم را بگیری و بخواهی حدس بزنم که صاحب این لطافت خدادادی کیست!
میان زرد و نارنجی های پاییزی و یا سفیدی برفها
شلوغ ترین خیابان های این شهر
یا سوت و کور ترینشان
فرقی نخواهد کرد
تو خواهی آمد
با یک سبد عشق
و یک شاخه بوسه
با دلی که عبادتگاه من است...
عزیزِ دل ، بمان ...
اما این بار از آن ماندن هایی که
رفتن ندارد ...
اینبار به زبانِ عامیانه بمان
به زبانِ همه ...
که وقتی تنها می شوند ، ماندنِ کسی را
زیر لب با صاحبِ آسمان ها در میان می گذارند .
یک بار هم به خاطرِ کسی که یک عمر است
برایت می میرد ، بمان ...
اما نه با سکوت !
بگو ، بنویس ، نقاشی کن
که به خاطرِ من مانده ای ...
گاهی آدم به یه سراغ گرفتن ساده ست که زنده اس، اینکه بفهمه واسه یکی مهمه،
اینکه بفهمه بود و نبودش واسه یکی فرق داره، اینکه بدونه بین اینهمه آدم جور و واجور لااقل تو دل یکی جا داره،
سراغ بگیرین از آدمایی که دوسشون دارین نزارین از درون بمیرن